به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و با درود و سلام به پیشگاه مبارک حضرت ولی عصر امام زمان (عج) و نائب بر حقّش امام خمینی و با درود و سلام بر رزمندگان کفر ستیز که در سنگرهای خونین حماسه می آفرینند و درود و سلام بر شما پدران و مادران و خواهران که همچون کوهی استوار در مقابل منافقین کوردل وگروهکهای شرقی و غربی ایستادهاید وصیت نامهام را آغاز میکنم
و لاتحسبنَّ الذینَ قُتِلوافی سبیلِ اللهِ اَمْواتاً بلْ اَحیاءٌ عندَ ربِّهم یُرزَقون
گمان مبرید آنان که در راه خدا شهید شده اند مرده اند بلکه زندهاند و در نزد خدای خویش روزی میخورند سوره آل عمران: 3/169
اینجانب علی بابائی فرزند رمضان دارای شماره شناسنامه 36 تاریخ تولد 1343 سوم مرداد ماه، بر اساس وظیفه شرعی یک فرد مسلمان وسر باز اسلام و قرآن تصمیم(به) شرکت در جبهه نبرد حق علیه باطل گرفتم و داوطلبانه روانه جبهه شدم تا با نثار خونم درخت اسلام را آبیاری کرده باشم و الحمدالله که توفیق الهی شامل حالم شد، و در زمان نائب امام زمان حضرت ایت الله العظمی امام خمینی، راه حق وحقیقت را انتخاب نموده و به نعمت عظیم شهادت که سعادت دو جهان در آن نهفته است رسیدم، خدایا! هدف فقط توئی و جز دیدار و عشق تو کسی نمیتوانست مرا به اینجا بکشاند و خط سرخ شهادت، رسیدن به وصال توست و من همچنان این مرگ سرخ شهادت را به آغوش میکشم که همچون مادر فرزند خردسال را به آغوش میکشد.
خدایا! معبودا آن مشتری را که میخواستی، رو بدرگاهت آورده پس این متاع ناقابل را که جانم است پذیرا باش و آن چیزی را که در مقابل آن میخواستی بدهی عطا فرما، ما وارثان حسین (ع) همواره در تاریخ میخروشیم و میجوشیم تا تاریخ را بجوشانیم و انسانها را بخروشانیم تا کربلای حسینی برای همیشه تکرار شود و تاریخ جهاد را، شیعه با خون خود ورق زند و با خون خود بنویسد هیهات منّا الذله.
ای یزیدیان تاریخ! و ای مزدوران شرق و غرب و ای منافقین بُزدل ما به اسلام و قرآن وفادار خواهیم ماند و با آن عهد بستیم و این عهدنامه را با خون امضاءکردیم و این مکتب اصیل راستین را به عنوان یک مکتب انسان ساز در تمام ابعاد و جودمان قبول داریم و با تمام توان، از آن دفاع میکنیم. پدر و مادرم درود خدا بر شما باد که با امضاء نمودن رضایت نامه من که در حقیقت شهادت نامه مرا امضاء نمودهاید. امیدوارم که خداوند تبارک و تعالی، این هدیه نا قابل شما را قبول بفرماید. خواهرم! تو مثل کوه استقامت کن و زینب وار راهم را ادامه بده.
برادرانم! سلاحم را برگیرید، نگذارید که اسلحه ام سرد شود و دنباله رو راه شهدا باشید. پدر و مادرم، برادر و خواهرم، برای من گریه نکنید برای شهیدان روز عاشورا، برای بهشتی و72 تن از یاران (نش) و همچنین برای رجائی و باهنر گریه کنید، چونکه من درس شهادت را از آنها آموختم.
خدایا! به مادران شهدای ما صبر وبه پدران شهدای ما استقامت و به برادران شهدا ما شجاعت و به خواهران شهدای ما عفت عنایت بفرما.
پروردگارا! خودت روح الله را، این نمونه خوبان را، علی گونه زمان را، واژگون کننده طاغوتیان را و این خمینی نمونه دینت را یاری فرما و او را تا ظهور حضرتش آقا امام زمان (عج)در پناه خود محافظت فرما. در آخر از کلیه برادران وخواهران التماس دعا دارم و اگر آنها از من بدی دیدند امیدوارم که مرا ببخشند.
وسلام علیکم و رحمه الله و برکاته 3/12/62
علی بابایی سوم مرداد1343 در خانواده با ایمان از روستای بیشه سر بدنیا آمد. ایام طفولیت سپری شد و برای آموختن راه و رسم زندگی مدرسه ابتدایی بهشت آئین بیشهسر را برای او برگزیدند. او در آنجا درس مهرورزی را به زیبایی آموخت. دوران راهنمایی را در مدرسه میناگر بابل که همزمان با آغاز انقلاب اسلامی بود با موفقیت به پایان رساند. علی آقا در تظاهرات و راهپیماییها به مقتضای سن و سالش شرکت میکرد و از پیامهای تاریخی حضرت امام بهره وافر برده است تا اینکه انقلاب به یمن برکت جانفشانیها و ایثارگریها پیروز شد و علی بابایی مقطع دبیرستان را در فضای نظام مقدس جمهوری اسلامی در هنرستان شریف واقفی رشته اتومکانیک به تحصیل پرداخت.از ویژگیهای اخلاقی او، حسن خلق و گشاده روئی است ولی همیشه خنده بر لب، قلبی آکنده از مهر و محبت داشت.علی بابایی از همان زمان کودکی به مسایل دینی علاقه وافری نشان میداد و در انجام فرایض دینی بسیار پایبند بود.ایشان در زمان تحصیل، همگام با امت حزب الله در محافل مذهبی، جلسات بسیج و …. حضور فعال داشته و جهت لبیک به ندای حسین زمانش مورخه26/11/61 پس از آموزش به جبهه حق علیه باطل اعزام شده و در قسمت امدادگری در خط مقدم جبهه (جفیر) مشغول انجام وظیفه گردید. پس از پایان ماموریت به نزد خانواده برگشت و به تحصیلش ادامه داد. او در سال چهارم دبیرستان بود که با شنیدن پیام تاریخی امام امت در تاریخ22 بهمن62 با شرکت کردن در طرح لبیک یا خمینی به جبهه اعزام شد. پدرش در این زمینه میگوید:((…. علی بار دوم که میخواست به جبهه برود روز قبلش به من گفت پدرجان فردا میخواهم به جبهه بروم. ساکت ماندم و چیزی نگفتم. اما فهمیدم که او تصمیمش را گرفته بود صبح روز بعد آمد تا از من خداحافظی کندگفتم: هنوز برادرت از جبهه برنگشت اندکی صبر کن تا ایشان بیایند، تقریباً راضی شده بود که نرود، بعد از استحمام ،کمی قرآن خواندند، هنوز لحظاتی از صحبتهای قبلی نگذشته بود که دوباره آمد و کنارم نشست. گفت: میخواهم بروم، دیگر مانع نشدم وقتی مهیای حرکت شد مادرش قرآن را آماده کرد و در سایه قرآن کریم بدرقش کردیم…. آخرین وداع را با اوانجام دادیم، به دلم الهام شده بود که او شهید میشود…… . بله او رفت و در منطقه دهلران مشغول نبرد با صدامیان کافر شد و براساس اعتقاداتش که میگفت: ما امانتی هستیم و باید به خدا بازگردیم.
به تاریخ5/12/62 در عملیات والفجر6 در منطقه دهلران به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیکر مطهرش پس از سیزده سال در حالی که پلاکی و استخوانی بود جهت تبرک نزد پدر و مادربه ارمغان آورده شد و توسط امت حزب الله با شکوه خاصی تشییع و در گلزار شهدای بقیع بخاک سپرده شد.
روحش شاد و راهش پررهرو باد